۱۹.

ساخت وبلاگ
صبح بود و طبق معمول بعد از دادنِ صبحانه بچه ها و جمع و جور سطحی خونه، رفتم سراغ کلاس مجازیم که دو سه جلسه عقب افتاده بودم... دیدم محمدرضا صندلی گذاشت جای دراور و رفت بالا... و چندتا از لوازم آرایشی مو برداشت... متوجه شدم و ازش گرفتم. باز دوباره رفت روی صندلی و کرم مرطوب کننده رو برداشت... گفتم بیا صورتت رو کرم بزنم. کرم زدم و درِ مرطوب کننده رو محکم بستم... محمدرضا کرم به دست رفت بیرون از اتاق... و من به خیال اینکه محکم بستم نمیتونه باز کنه به اندازه 5دقیقه ازش غافل شدم... مهدی هم داشت شبکه پویا میدید... گفتم چه خونه ساکته... دیدم بله خرابکاریه دیگه ای رخ داده :) محمدرضا کرم مرطوب کننده رو باز کرده بود و موها و چشما و گوش و دست ها و صورت حتی بینی هاش پر از کرم بود به طوری که سفید میزد و دیگه قابلیت جذب شدن نداشت، بس که زیاد زده بود... مهدی هم ریلکس دیده بود و هیچی به من نگفته بود:) اول خونسردی مو حفظ کردم و با دستمال کاغذی شروع کردم به پاک کردن کرم ها :) چندین بار فین کرد تا کرم ها از بینی ش بیرون اومد :) چشماشم تا چند ساعت بعدش قرمز بود چون داخل چشمشم کمی رفته بود! بعد از پاک کردن کرم ها تازه تونستم صورت نرم و لطیفش رو ببوسم...»» دیروز همسایه طبقه بالا اومد خونه مون... یه دختر ده ماهه داره و فهمیده دوباره بارداره :) توی اون دو ساعتی که خونه مون بود، بچه هام خونه رو ترکوندن... همسایه که دید، گفت چقد صبوری مریم... من هیچ وقت نذاشتم بچه هام انقد خونه رو بهم بریزن!»» خدایا! کاری کن هر کجای دلم رو هر کسی سـَرَک کشید، جز محبت تو چیزی نبینه... ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 25 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 20:55

صبح زود، بسته ی پستی م رسید و من با دیدن کرم مرطوب کننده، فوم شستشوی صورت و اسکرابم بسی خوشحال شدم و بلافاصله ازشون استفاده کردم.در ادامه تصمیم دیروزم، بعد از خوردن صبحانه، شروع کردم ب تمیزکاری داخل کابینت ها، در حد خونه تکونی سال نو! ... تا همین آخر شب داخل کابینت ها اساسی تمیز شد و تا تونستم از وایتکس استفاده کردم :) حالا همه چیز مرتب و خیلی تمیز سر جاشه :) فقط مونده تمیزکردن درِ کابینت ها و البته خیلی کارهای دیگه ؛) محمدرضا با صندلیش اومد توی آشپزخونه و انگشت مبارکش رو زد توی تشتی که پر از آب وایتکس بود!... و من بلند گفتم... نــــه!! همون لحظه ترسید و انگشتش رو توی دهنش کرد :‌| و شرایط رو سخت تر کرد :)) و من فقط تونستم انگشتش رو بشورم :)ظهر دختر همسایه اومد خونه مون... از مدرسه ش اومده بود. گفت خاله زنگ بزن به مامانم ببین کجاست خونه نیست... زنگ زدم فهمیدم بیمارستانه بنا به دلیلی و تا شب خونه نمیاد... اومد یه کم با بچه هام بازی کرد، از کیکی که درست کرده بودم خورد و رفت...شام برنج و مرغ گذاشتم، سالادم درست کردم... گفتم مامانش نیست گشنه نمونه دختر همسایه ، براش از غذا و سالاد بردم... خوشحال شد :)فردا هم برم خونه مامانم، هم برم خونه خیاط، ببینم کت سبز یلدایی مو چطوری دوخته :)»» هر روز دارم مصمم تر میشم که دوباره برم سمت خیاطی و میدونم خیاطی کردن با بچه خیلی سخت تره.. ولی اگه خدا توانشو بهم بده، میتونم. ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 24 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 20:55

صبح زود بیدار شدم و توی این هوای سرد با اتوبوس رفتم تا آزمایشگاه... آزمایش تیرویید دادم... جوابشو دیدم خداروشکر نرمال بود.اومدم خونه و بعدِ صبحانه بقیه کارای خونه رو انجام دادم و بالاخره بعد چند روز تموم شد... فقط مونده تمیز کردن خط خطی هایی که بچه ها روی در ِ اتاق خوابا کشیدن:) که باشه برای فردا، امروز واقعا خسته شدم... بعد شام یکم به صورتم رسیدگی کردم، دمنوش 'دارچینو گل گلابو به' درست کردم و دارم نوش جان میکنم :)... اینم از روز تولد سی سالگی من :) یه روز عین همه روزهای قبل :| وقتی بیست ساله شدم فکر میکردم چقد سی سالگی دوره ازم و چقدر اونایی که سی ساله هستن بزرگن، ولی الان میدونم که حتی چهل سالگی خیلی بهم نزدیکه و منی که سی ساله شدم هنوز بزرگ نشدم!!»» بابای بچه ها دیشب برا تولدم دو جعبه شیرینی گرفت، باور کنید که تا الان یه جعبه شو پدر و پسرا خوردن... من فقط چند دونه برداشتم :))»» خداروشکر چهارتا از کلاس و دوره های مجازی که برداشته بودم تموم کردم و بعضیاشو خلاصه نویسی کردم.»» چند روز پیش بچه ها رو بردیم تاب سرسره بازی کنن،اونجا یه دختر موطلایی ِ سفید ِ تقریبا پنج ساله دیدم که با باباش اومده بود بازی کنه... چقد بهش نگاه کردم و لذت بردم :)... با ذوق به بابای بچه ها نشونش دادم، ولی منظورمو نفهمید :( چجوری بهش بفهمونم من یه دختر میخوام!؟ هرکی رو مثال میزنم که دوباره بچه دار شده، میگه بچه میارن چون بهشون خونه و ماشین میدن :| ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 25 تاريخ : شنبه 25 آذر 1402 ساعت: 20:55

ای کسی که منزلت دیگران در برابر عظمت و مقامت ناچیزه... ما رو بیشتر از قبل نزد خودت گرامی بدار.

ای کسی که گنجینه های رحمتت همیشه جاودانه ست... ما رو از فضل و رحمتت بهره مند ساز.

الهی! بی نیازان به فضل و نیروی تو بی نیازند و بخشندگان فقط از بخشش ها و نعمتهای تو می بخشند... پس الهی به ما نیز عطا کن... و ما رو با بخشش و فضل خودت از دیگران بی نیاز کن.

»» چقدر قشنگه اینطوری با خدا صحبت کنیم :)

۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 21 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 12:58

امروز روزه داشتم... بچه ها صبح زود بیدار شدن و مشغول بازی شدن...غذای ظهر بچه ها رو زود آماده کردم و سیرشون کردم. به این امید که زودتر بخوابن و منم بتونم قبل افطار یه چرت بزنم... از روشهای تهدید و تشویق و هر روش دیگه ای استفاده کردم برای خوابوندنشون ولی اثر گذار نبود و بچه ها حسابی انرژی داشتن، منم بی خیال شدم تا خسته بشن، خواب منم پرید :) ...خونه رو در حد بمب منفجر کرده بودن:) ولی گذاشتم تا بازی کنن هرجور دوست دارن.... موقع افطار چایی دم کردم، مثل من که روزه داشتم نشستن چای و خرما خوردن... از غذای افطار منم نوش جان کردن :) بعد از افطار انگار انرژی شون بیشتر شد! ...منم رفتم دنبال کارام... توی آشپزخونه داشتم شام درست میکردم به مهدی گفتم مامان دارین چیکار میکنین؟ صداشو رسوند گفت: داریم شیطونی میکنیم :)... خلاصه که خودشون اقرار میکنن چقدر منو اذیت میکنن :)قبل اومدن مجتبی خونه هارو مرتب کردم، ظرفا رو شستم، دو سه ماشین لباس انداختم، شام بچه ها رو دادم و مسواکشون رو زدم. موقعی که فیلم یوسف پیامبر شروع شد، جاشونو انداختم و یکی یکی روی پام تکون دادم و لالا کردن.... من و مجتبی انقد خوشحال شدیم که خدا میدونه. هیچ قسمتی از یوسف پیامبر رو به خوبی و آرومی امشب ندیده بودیم.با هم تخمه و چایی خوردیم و فیلمو در آرامش تماشا کردیم.یادمه یه شب موقع فیلم یوسف پیامبر، یکی از بچه ها سهوا ظرف تخمه شو به شوخی پرت کرد و مستقیم خورد به سر مجتبی! ظرف ذره ذره شد و شکست... سر مجتبی هم خون اومد و میچکید روی فرش! به سختی خونش بند اومد :( اون شیطونی که اینکارو کرد چندین بار از باباش معذرت خواهی کرد و مجتبی که فهمید با دیدن خون بیشتر ترسیده، گفت حالا که شده، عیبی نداره اگه حواست نبوده... منم سعی کردم آرومش کنم ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 20 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 12:58

طبع من و پدر بچه ها کاملا متفاوته... من به شدت گرمایی م و مجتبی به شدت سرمایی... من همیشه درجه بخاری رو کم یا خاموش میکنم، مجتبی میذاره روی آخرین درجه :) من حتی توی زمستون از پتوهای مسافرتی نازک استفاده میکنم، مجتبی از پتوهای دونفره ضخیم! با این همه، من همیشه دست و پام گرمه رو به داغ هست و مجتبی همیشه دست و پاش سرده... گاهی اوقات که دستاشو میگیرم میگه انگار تو تب داری ... میگم نه من خوبم :) میگه تو از بخاری بهتر عمل میکنی :) خوشبحالت که بدنت گرمه، همین باعث میشه که دیر به دیر سرما بخوری... درستم میگه من خداروشکر نسبت به مجتبی دیرتر سرما میخورم، با اینکه بچه ها بیشتر اوقات مریضن ولی الحمدلله کمتر به من که نزدیکشونم سرایت میکنه... البته نمیدونم که این گرما ویژگی خوبیه یا نه ولی از بس مجتبی بهم گفته خوشبحالت تو گرمی...سرما نمیخوری، احساس میکنم این دفعه اگه مریض بشم، سخت مریض میشم و تمام دفعاتی که مریض نشدم جبران میشه :)»» احساس میکنم اکثر زن و شوهرها اینطورین... یکی گرمایی، یکی سرمایی... توی دور و بر من که این قضیه صدق میکنه :)»» دوست دارم حجامت کنم ولی نمیدونم خوبه برام یا نه... ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 22 تاريخ : چهارشنبه 15 آذر 1402 ساعت: 12:58

بعد ازینکه مهدی مریض شد، فرداش محمدرضا هم مریض شد البته با علائم شدیدتر... اینطور شد که محمدرضا رو بردیم دکتر و دوباره بهش آنتی بیوتیک داد! خداروشکر هر دو تقریبا خوب شدن ولی هنوز کمی سرفه میکنن...از اواسط مهر تا الان، بچه ها بیشترشو مریض بودن، راستش از بس بچه ها مریض شدن برام عادی شده... ولی میگم خداروشکر که فقط یه سرماخوردگیه :|دو روز پیش محمدرضا دو ساله شد:) یادش بخیر صبحی که به دنیا اومد، پرسنل زایشگاه خواب بودن و من انقدر در زدم که بیدارشون کردم:) و محمدرضا به دست تنها مامای شیفت به دنیا اومد و صبر نکرد دکترم بیاد... از همون لحظه بود که دلمو برد:)) دیروز دست به کار شدم و براش کیک درست کردم، بزرگ که بشه و البته اگه من زنده بودم عکسشو بهش نشون میدم... بدونه بفکرش بودم :) وقتی بچه ها شمع روی کیک رو فوت میکنن انقد ذوق میکنن که هرچی بگم کم گفتم:)»» هشتمین کتاب رو هم شروع کردم به خوندن و یه روز دیگه از روزه هامو گرفتم:) ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 78 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 18:57

برای من یکی صبح جمعه با روزهای دیگه هیچ فرقی نمیکنه... بعضی ها تا ساعت ده یازده صبح خوابن، و شاید جمعه ها دیرترم بیدار میشن، ولی توی خونه ی ما اینجوریه که هر روز ساعت 8 نهایتا 8 و نیم مهدی از خواب بیدار میشه و با جملاتی مثل: مامان خواب بسه، ببین صبح شده، گشنمه، چایی میخوام، مامان خیلی دوستت دارم، مامان خواهش میکنم بیدار شو و گاهی بوسه دلمو به رحم میاره و منم بیدار میکنه. بعضی شبا کلاس مجازی عقب افتاده مو گوش میدم و تا دیروقت بیدارم، گاهی هم خوابم نمیبره ولی در هر صورت نهایتا هشت و نیم باید بیدار باشم :) سریعم شبکه پویا رو میزنه و صداشو بلند میکنه :))بلند میشم رختخوابا رو جمع میکنم، صبحانه درست میکنم و روز از نو، روزی از نو :)»» دلم میخواد یه روز ساعت 10 از خواب بیدار شم، حداقل یه روز جمعه :| ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 69 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 18:57

دیشب موقع خواب، مجتبی حرفش گرفته بود... از سختی کار و درآمد و زحمتی که میکشه حرف میزد. گفت نمیدونم شایدم از بی عرضگی منه که هنوز نتونستم ماشینمو عوض کنم یا شما رو حداقل یه مسافرت ببرم. بهش گفتم من از زندگیم راضیم، هیچ وقتم حسرت زندگی اونایی ک با ماشینای مدل بالا مدام در سفرن، نمیخورم. مجتبی گفت آخه مگه من تا کی جوونم؟!... هر دومون سکوت کردیم و در ادامه مهدی غافلگیرمون کرد و گفت: نه باباجون تقصیر تو نیست!! 8) منو مجتبی از حرف مهدی خیلی تعجب کردیم... مجتبی مهدی رو بوسید و گفت چه پسر با درکی دارم:)امروزم من داشتم با آهنگای شبکه پویا حرکات موزون انجام میدادم، مهدی که روی مبل نشسته بود داشت تلویزیون میدید، به حرکت من خندید :) با خوشحالی بهش گفتم چه مامان دیوونه ای داری نه؟ گفت: نه، حرف زشت نزن مامان :) قربون صدقه ش رفتم و بوسیدمش.»» خداروشکر میکنم بخاطر بودن مهدی کنارمون. درسته بعضی وقتا خیلی اذیتمون میکنه، ولی بعضی وقتام حرفاش قندو توی دلم آب میکنه :) ۱۹....
ما را در سایت ۱۹. دنبال می کنید

برچسب : نویسنده : sarzamin-e-maryam بازدید : 56 تاريخ : شنبه 4 آذر 1402 ساعت: 18:57